دستمال کاغذی به اشک گفت قطره قطره ات طلاست 

یک کم از طلای خود حراج می کنی؟ 

عاشقم با من ازدواج می کنی؟ 

اشک گفت : ازدواج اشک و دستمال کاغذی! 

تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی! 

توی ازدواج ما تو مچاله می شوی چرک می شوی و تکه ای زبا له می شوی 

پس برو و بی خیال باش 

عاشقی کجاست ! 

تو فقط دستمال باش... 

دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ای کنار جعبه اش نشست 

گریه کرد و گریه کرد 

در تن سفیدو نازکش دوید خون درد 

آخرش دستمال کاغذی مچاله شد 

مثل تکه ای زباله شد 

او ولی شبیه دیگران نشد 

چرک و زشت مثل این و آن نشد 

رفت اگرچه توی سطل آشغال 

پاک بودو عاشق و زلال 

او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت 

چون که در میان قلب خود دانه های اشک داشت


برچسب‌ها: قصه ی عشق دستمال کاغذی , دستمال کاغذی و اشک , عشق , شعر , ترنم باران ,

تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 | 10:41 | نویسنده : spring girl |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 31 صفحه بعد